شعر نو به سبک دانشجویی (طنز)

اهل دانشگاهم ، روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده عقلی ، سر سوزن شوقی 

اهل دانشگاهم ، قبله ام آموزش

جانمازم جزوه ، مشق از پنجره ها می گیرم

همه ذرات وجودم متبلور شده است

درسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خواب است 

اهل دانشگاهم ، قبله‌ام استاد است ، جانمازم نمره 

خوب می‌فهمم سهم آینده ی من بی‌کاریست 

من نمی‌دانم که چرا می‌گویند مرد تاجر خوب است و مهندس بی‌کار

وچرا در وسط سفره ما مدرک نیست کار ما نیست شناسایی هردمبیلی

کار ما نیست جواب غلطی تحمیلی

کار ما شاید این است که مدرک در دست

فرم بی‌گاری هر شرکت بی‌پیکر را پر بکنیم

طنز

حرفی برای کسایی داری که میخوان در آینده دانشجو بشن؟ 

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

بچه جون درس نخون لیسانسه هاش بیکارند  

 

برای شبای امتحان چه برنامه ای داری؟ 

همیشه یه جمله ی گرانبها رو سر لوحه ی کارام قرار میدم. و اون اینه که:

ز خرخوانان عالم هرکه را دیدم غمی دارد

دلا رو کن به مشروطی که آن هم عالمی دارد  

 

از بیل گیتس ثروتمند تر هم هست؟

از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟ 

در جواب گفت بله فقط یک نفر!  پرسیدن کی؟ 

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت رو تو ذهنم پی ریزی می کردم، در فرودگاهی درنیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این مجله رو بردار برا خودت، گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی. هرکسی میاداینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!
پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این برمبنای چه احساسی اینا رو میگه.

زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم
گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید. یک ماه و نیم مطالعه کردند و متوجه شدند یک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود
گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم
گفت که چطوری؟
گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)
پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم هرچی که بخوای
گفت هر چی بخوام؟
گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم
من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم
گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
پسره سیاه پوست گفت که : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32
ساله مسلمان سیاه پوست...

داستان یک ایمیل (طنز)

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می آید میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه!!

تست اضطراب

در تست زیر تعیین کنید در همین لحظه چه احساسی دارید؟!

الف)1 امتیاز           ب) 2 امتیاز            ج) 3 امتیاز           د) 4 امتیاز          ه) 5 امتیاز

سوال:

1) به خود مطمئن هستم؟ 

الف) بسیار زیادب) زیادج) تا حد متوسطد) کمیه) هرگز

 

2) می توانم بر افکار خود تمرکز کنم؟  

الف) بسیار زیادب) زیادج) تا حد متوسطد) کمیه) هرگز

 

3) آرام هستم؟ 

الف) بسیار آرامب)  تا حدود زیادی آرامج) تا حد متوسطد) کمی آرامه) هرگز

 

4) عصبی هستم 

الف) هرگزب) بسیار کمج) تا حد متوسطد) خیلیه) همیشه

 

5) ناراحت هستم 

الف) هرگزب) بسیار کمج) تا حد متوسطد) خیلیه) همیشه

  

6) بدنم همواره مرطوب است 

الف) هرگزب) بسیار کمج) تا حد متوسطد) خیلیه) همیشه

 

7) نفسم منظم است 

الف) هرگزب) بسیار کمج) تا حد متوسطد) خیلیه) همیشه

   

8) احساس تنش در معده دارم 

الف) هرگزب) بسیار کمج) تا حد متوسطد) خیلی

ه) همیشه 

 

ادامه مطلب ...

همه چهار تا همسر دارن

روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت. ...

او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار می کرد و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترین ها هدیه میکرد. همسر سومش را نیز بسیار دوست می داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی می کرد. اما همیشه می ترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود. همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه می شد، فقط به او اعتماد می کرد و او نیز همسرش را در این مورد کمک می کرد. همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صمیم قلب دوست می داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع می شد...

ادامه مطلب ...

زندگی...

زندگی یک بازی درد آور است 

زندگی یک اول بی آخر است 

 

زندگی کردیم اما باختیم 

کاخ خود را روی دریا ساختیم 

 

لمس باید کرد این اندوه را 

بر کمرباید کشید این کوه را 

 

زندگی را باهمین غم ها خوش است 

با همین بیش و همین کم ها خوش است 

 

باختیم و هیچ شاکی نیستیم 

بر زمین خوردیم و خاکی نیستیم 

استراتژی

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. 

روی تابلو خوانده می شد:من کور هستم لطفا کمک کنید. 

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. 

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون  اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را در کنار او گذاشت و انجا را ترک کرد. 

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد کلاه مرد کور پراز اسکناس و سکه است. 

مرد کور صدای قدم های خبرنگار را شناخت و پرسید که چه نوشته؛روزنامه نگار جواب دادچیز خواست و مهمی نبود فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و رفت. 

مرد کور ندانست که روی تابلوی او چه نوشته ، ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 

امروز بهار است ولی من نمیتوانم ان را ببینم! 

اگر نمیتوانید کار خود را پیش ببرید استراتژی خود را تغییر دهید خواهید دید که بهترین ها ممکن است!